دلـــنوشته های وروجک کاش سرنوشت جز این مینوشت
| ||
|
امشَــب از آن شَب هایـے است ڪِه
زندگی مثل یه پل قدیمیه ،به این فکر نکن که ازش تنهایی بگذری دیرتر خراب میشه . به این فکر کن اگه افتادی یکی باشه دستتو بگیره ! ...
آسان نبود ولی ..
شاید رها شوم از این همه دردی که می کشم ...
حالا؛ فضای پیله ام سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ ...
امــــــا .. ![]() ببــــخش باران زخمی ام کردی.....!!! میبخشمت....!!! یادم نبود کاکتوس را نوازش نمی کنند.....!!
وقتی خدای آسمونها بنده هاشو می آفرید باقلم بلور مهرو محبت با جوهر طلائی رنگ می نوشت رو پیشونیا قصه خوب سرنوشت وقتی نوبت به من رسید خدای آسمونها دید بلور نوک قلم شکست کفتر نوک طلا از مرغ غم یه پر گرفت نوشت. رو پیشونی من قصه تلخ سر نوشت
دانه كوچک بود و كسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ." اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، به او توجهی نمیكرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچكس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی." خدا گفت: "اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی." دانه كوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد. سالها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه میآمد |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |