دلـــنوشته های وروجک کاش سرنوشت جز این مینوشت
| ||
|
دلتنگم خدایا… خیابون دیدم یه پسره رو زمین نشسته و داره یه چیزی رو کاغذ مینویسه.رفتم پیشش و بهش گفتم اسمت چیه گفت آرش.گفتم بابات کجاست؟گفت پیش خداست.گفتم مامانت کجاست؟گفت اونم مریضه داره میره پیش خدا..یهو نگام افتاد به اون کاغذ که آرش روش نوشته بود: عشـــــــــق بـــــی پــایــان پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : ![]() خـــوشــــي بـــا خوبــــي فـــــــــــــــَـــرق دارد . . .!
بـــخاطــِــر خوبــــي ها . . .
از خيـــــــِــلي خوشـــي ها . . .
بايـــــــَـــد گــذَشـــــت
مشت زدم بر زمین اری این همان یاره خلق نشده ی من است دوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارم
چگونه می شود از خدا گرفت چیزی را که نمی دهد ؟؟ می گویند قسمت نیست، حکمت است... من قسمت و حکمت نمی فهمم... تو خدایی... طاقت را می فهمی...مگر نه ؟؟!!
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. - دوستام منو دوست ندارن.
شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |